روانشناسی احساسات
احساسات نه تنها سهم بزرگی در روبرو شدن افراد در مقابل اتفاقات زندگی دارند بلکه نحوه کنترل آن نیز تاثیر بسزایی در ایجاد موقعیت هر فرد در اجتماع پیرامونش دارد. شناخت هر چه بیشتر احساسات و ریشه وجودی شان برای سلامت روانی ما اساسی است.
روانشناس معروف امریکایی Paul Ekman کار ما را آسان کرده است وقتی که ۶ احساس اصلی بشر ( ترس، انزجار، خشم، غم، شادی و شگفت زده شدن ) را از بقیه عمده تر یافته است. شناختن این واکنش های وجودی و دانستن تاریخچه درک آنها در علم روانشناسی می تواند به تک تک افراد کمک کند که راه های کنترل آنها را نیز در اختیار داشته باشند.
احساسات به نظر اغلب انسانها سرمنشا مشخصی ندارد، ما در حین بروز احساسات مثبت و منفی به هر توجیهی که بتوانیم پناه می بریم. به زمین و زمان فحش می دهیم و سوگند می خوریم که بروزِ ناخواسته احساسات ما ناشی از تربیت یا طبیعت ژنتیک است و یا شرایط غافلگیر مان کرده است و …
اجازه دهید سفری داشته باشیم در مسیر شناخت های خیلی کلی و قدم به قدم احساسات و ببینیم تعریف و تشخیص اعمال احساسی ما چگونه توسط علم روانشناسی تفسیر شده است. یا به عبارت دیگر شناختی داشته باشیم در باره این حقیقت کلی که روانشناسی چگونه به این درک رسید که ما قادر به کنترل احساسات اصلی مان نظیر حسادت یا ترس می توانیم باشیم.
نگاه علم روانشناسی در طی ۱۰۰ سال گذشته نسبت به احساسات و توانایی کنترل شان به شکل فاحشی تغییر و تحول یافته است. برای شروع، روانشناسانی که کمابیش بنیانگذاران این علم در امریکا نظیر William James معتقد بودند که واکنش های ما در مقابل پدیده های اطراف ناشی از احساسات ما نیست بلکه احساساتی نظیر خشم و نفرت و حسادت فقط علائم فیزیکی بدن ما هستند.
تفسیر اولیه فوق، این روزها در مدارس و در سال اول دانشکده های روانشناسی با عنوان « جیمز – لنگ تئوری» به عنوان یک نظر در تاریخ روانشناسی تدریس می شود و البته مدت هاست که اشتباه بودن آن اثبات شده است.
بعدها نظر مشابه ولی مشخص تری توسط Walter Cannon ابراز شد که منشا واکنش های احساسی ما در بخش تالاموس مغز قرار گرفته است و از آنجا همه به طور مثال حسادت و شگفت زدگی ما کنترل می شود. با این همه، خط اصلی افکار و درک روانشناسان بر این حقیقت استوار بود که احساسات قابل کنترل نیستند و برآمده از واکنش های غریزی و فیزیکی موجودات زنده هستند.
در تئوری « Cannon-Bard» این تالاموس مغز افراد است که واکنش های احساسی را ایجاد می کند و خود ما نقشی در کنترل یا کم و زیاد کردن آنها به طور مستقیم نداریم. این نظریه نیز به دلیل نداشتن پایه های علمی رد شده است.
از دهه ۱۹۶۰ بود که اولین دیدگاه های مربوط به قابل کنترل بودن احساسات توسط دو روانشناس به نام های Stanley Schachter و Jerome Singer پا به عرصه وجود گذاشتند. نظریه ایی که با یک تحقیق بالینی نیز همراه بود.
دو روانشناس فوق به جمعی از دانشجویان شرکت کننده در آزمایش گفتند که قرار است به آنها ویتامین داده شود و و از آنها خواسته شد که به رفتار واکنشی یک دانشجو در حین پاسخ دادن به سئوالات یک سنجش توجه کنند. آنها به شرکت کنندگان تحقیق نگفتند که به جای ویتامین به آنها مقدار کمی هورمون آدرنالین تزریق شده بود.
فردی که که مشغول پاسخگوی به یک سنجش در برابر دانشجویان بود برای بعضی از دانشجویان ادای خشمگین بودن را در آورده بود و برای بعضی دیگر وانمود می کرد که در آرامش و راحتی مشغول پاسخگوی به سئوالات است. دانشجویانی که شاهد عصبانیت او بودند احساس مشابهی برای شان ایجاد شده بود و به همان نسبت آنها که شاهد رفتار آرام بودن احساس مطبوعی داشتند.
با این آزمایش نشان داده شد که ترکیب داروی تحریک کننده آدرنالین و اتفاقات بیرونی دست به دست هم می دهند تا یک احساس نظیر خشم یا شادی شکل بگیرد. تفسیر عمومی تر این نگاه اذعان می کند که احساسات بشر متاثر از احساساتی است که در افراد و محیط پیرامون مشاهده می کنیم. نظریه ایی که در زبان عامیانه از آن به عنوان « جو زده شدن» یاد می کنیم. اگر در مراسم عزا و یا حتی عروسی شاهد جاری شدن اشک دیگران هستید ناخوداگاه کنترل اشک های تاناز دست شما خارج می گردد و …
ولی درست پس از این مرحله بود که علم روانشناسی به فکر یافتن روش های افتاد تا به بشر بگوید لازم نیست در دام احساسات کنترل نشده یا جو زدگی قرار بگیریم. به تعبیری دیگر، مشکلات روحی و روانی و حتی ناهنجاری های رفتاری نظیر حسودی و خشونت و توهمات دلهره آور می توانند کنترل و شفا بیابند.
روانشناسی در قدم بعدی به این شناخت نزدیک شد که افکار یک فرد به تنهایی قادر به ایجاد احساسات بد یا خوب هم می توانند باشند. این شیوه دیدن رفتار انسانی که اولین بار توسط Aaron Beck مطرح شده است به طور کامل با نظریات قبلی فاصله می گیرد
هیچ نظری موجود نیست: